برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید
يکي بود يکي نبود، غير از خدا هیچکس نبود. درگذشتههای دور، در بیشهای باصفا که آبگيرهاي کوچک و بزرگي داشت، مورچهی زحمتکشي زندگي میکرد. مورچه کاري به کار ديگران نداشت و هميشه در فکر لانهی کندن و دانه جمعکردن براي بچههایش بود. مورچه يک روز دانهی سنگيني را از فاصلهای دور با هزار زحمت به لانهاش رساند. هوا گرم بود و مورچه کوچک خيس عرق شده بود. مورچه دانه را جلو لانهاش گذاشت و براي اينکه خنک شود و رفع تشنگي کند، به کنار آبگيري که در آن نزديکي بود رفت. مورچه همینکه خواست آب بخورد پايش لغزيد و در آب افتاد. مورچهها نمیتوانند شنا کنند و اگر در آب بیفتند، غرق میشوند. مورچه کوچولو همانطور که در آب دست و پا میزد و فریادکنان کمک میخواست. چيزي نمانده بود که خفه شود. هر چه دستوپا زد، نتوانست خودش را نجات بدهد. در اين موقع کبوتري سفيد که روي شاخۀ درختي نشسته بود، متوجه مورچه شد و دلش به حال او سوخت. کبوتر مهربان تصميم گرفت مورچه را نجات بدهد و براي اين کار برگي از درخت کند و در آب انداخت. مورچه تا برگ را ديد با چابکي روي برگ نشست و با حرکت موج به کنار آبگير آمد و از خطر مرگ نجات يافت. کبوتر از آن بالا گفت: خدا را شکر که نجات پيدا کردي؟ مورچه براي تشکر از کبوتر گفت: اگر کمک تو نبود نجات پيدا نمیکردم، خدا کند بتوانم خوبي تو را تلافي کنم. مورچه از آن پس بيشتر مراقب بود و درصدد بود که هر طور شده خوبي کبوتر را جبران کند. مورچه يک روز در بيشه دنبال دانه میگشت که ناگهان متوجه يک شکارچي شد. شکارچي تيري در کمان گذاشته بود و بهطرف شاخههای درختي نشانه رفته بود. مورچه به جهت نشانهگیری شکارچي نگاه کرد. کبوتر مهربان را ديد که بیتوجه به دوروبر خود روي شاخه در حال استراحت است. مورچه نمیتوانست فرياد بکشد و کبوتر را خبردار کند، اگر میخواست خودش را به درخت برساند و به کبوتر نزديک شود به وقت زيادي احتياج داشت و در اين مدت شکارچي کار خودش را میکرد. مورچه چارهای نداشت جز اينکه هر طور شده نگذارد شکارچي تير را پرتاب کند. مورچهی کوچک براي کمک به کبوتر خودش را به خطر انداخت و از کفشهای ساقه بلند شکارچي بالا رفت. او وقتي به ساق پاي شکارچي رسيد با نیشهای محکمش که به کار بارکشي و گرفتن دانه میآمد، گاز محکمي از پاي او گرفت. شکارچي درد شديدي در ساق پاي خود احساس کرد و تعادلش را از دست داد. تير از کمان پريد و بهجای دوري رفت و به هدف اصابت نکرد. کبوتر متوجه صداي تير شد و از روي شاخه پرکشيد و بهجای دوري رفت. مورچه وقتي از پريدن کبوتر مطمئن شد از پاي شکارچي پايين پريد و لاي علفها پنهان شد. شکارچي وقتي از شکار کبوتر نااميد شد راهش را گرفت و دنبال شکار ديگري رفت. مورچه در لاي علفها با خودش گفت: خدا را شکر که توانستم کبوتر مهربان را از خطر نجات بدهم. اگر يک روز او به داد من رسيد، امروز من به او کمک کردم. اگر به هم کمک کنيم، زندگي راحتتر میشود!